Faith، در اواخر سال 2002 در یکی از شهرهای آمریکا متولد شد. اما او مثل برادر و خواهرانش “عادی” نبود. حداقل مادرش اینطور فکر میکرد. البته همهی آنهایی که او را بعد از تولدش دیده بودند هم همین نظر را داشتند. به نظر آنها، فیث نمیتوانست جایی بین سایر اعضای خانوادهاش داشته باشد. اما خوب، مادرش که دلش برایش میسوخت، و میدانست که موجود غیرعادیای مثل او نمیتواند روی پاهای خودش بایستد، تصمیم گرفت که او را راحت کند؛ درستتر بگویم، بکُشد! بنابراین فیث را جایی دور از چشم سایر تولههایش برد و سعی کرد تا او را خفه کند. اتفاقی که آن موقع برای فیث قابل هضم نبود و نمیتوانست دلیل گناه نکردهاش را درک کند. اما خوب، زندگی فیث نمیتوانست اینطور به سرانجام برسد. سرنوشت، قرار بود برایش روشن کند که چرا عادی نیست. اینبود که تصمیم گرفت او را بر سر راه خانوادهی Stringfellow قراردهد. همان لحظهای که مادر مثلاً دلسوز، در حال خفه کردن دخترش بود، پسر خانواده استرینگفیلو، او را نجات داد و با خودش به خانهشان برد. آنجا بود که مادر خانواده، جود استرینگفیلو، تصمیم گرفت تا برای فیث مادری باشد که او هیچوقت نداشت، و کمکش کند تا “عادی” باشد… تا بتواند روی پای خودش بایستد.
اینطور شد که جود، فکر کرد از جادوی “کرهی بادامزمینی” استفاده کند تا فیث را مجبور کند برای گرفتن و خوردنش روی پاهایش بلند شود! احتمالاً داستان حسنکچل و سیبهایی که مادرش تا بیرون از خانه چید را شنیده بوده. منتها خوب، چون زمان این دو داستان با هم فرق میکرده، پس انگیزهها متفاوت بوده! هرچه بود، تلاش Jude نتیجه داد و فیث توانست بایستد، بپرد و حتی روی دو پایش راه برود. فیث انقدر معروف شده بود که از روی زندگیش کتاب نوشتند؛ Oprah به برنامهاش دعوتش کرد و خلاصه همهجا صحبت او بود و همه او را دوست داشتند. البته از آن طرف هم هنوز بودند کسانی که همان نگاهی را به او داشتند که مادرش در زمان تولدش به او داشت. مثلاً شایع کردند که فیث قرار است یکی از نقشهای عجیب و غریب “غیرعادی” را در هریپاتر و جام آتش بازی کند!
با تمام اینها، فیث هنوز هم یک “سگ غیرعادی” است. سگی که بطور مادرزادی دو دست ندارد. و همین دلیلی بود که باید بخاطرش از جامعهی سگها طرد میشد. اما چیزی که مادر فیث هرگز نخواهد فهمید، این است که همیشه جاهایی هست که سرنوشت، بهترین اتفاقات را از دل بدترینها بیرون میکشد. حالا، وقتی فیث به اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده فکر میکند، بیشتر به سرنوشت اعتقاد پیدا میکند. شاید که روزی خود او مادری شود برای فرزندی “غیرعادی”، و جور دیگری سرنوشتش را برایش رقم بزند.
کافهتوهم را از فید دنبال کنید
عالی نوشتی. وقتی به آخرش رسیدم دوباره و سه باره از اول خوندمش.
تو این مدت یکی دو بار هم ویرایشش کردم.. یکی دوبار دیگه هم بخون!(مرسی بابت نظرت)
ای جانمم
واقعاً قشنگ نوشته بودی عالی بود
عالی بود
من از کجا بفهمم نظرم ثبت شد؟ نه دیده میشه نه پیامی میاد که ثبت شد
اگر بار اولی باشه که اینجا و با این ایمیل کامنت میگذارید، خوب تا زمان تایید، به نمایش درنمیاد. در غیراینصورت نباید مشکلی داشته باشه مگر اینکه به هر دلیلی برود قاطی اسپمها. همین اتفاقی که برای دو کامنت شما افتاده بود و زمان برد تا متوجهشون بشم.
به هرحال ممنون از اینکه نظر دادید.