ماری، دختربچهی هشتسالهایست که در حومهی ملبورن و همراه با مادر همیشه خمار و پدرش زندگی میکند . او از طریق پست، رابطهی دوستی عمیقی را با Max Horowitz، مرد 44 سالهی نیویورکی چاق و گوشهگیری را آغاز میکند که بیستسال به درازا میکشد. در طول این مدت، آنها ناملایمات زیادی را در زندگی تجربه میکنند، اما درسهای مهمی از همدیگر میآموزند.
اگر حال خواندن مقدمه ندارید، از روی این پاراگراف بپرید»
در سینمای امروز جهان، هر روز انیمیشنهایی به روی پرده میآیند که هرچه بیشتر و بیشتر ما را غافلگیر میکنند. از کارتونهای کلاسیکی مثل Lion King و غیره که بگذریم و به عصر انیمیشنهای کامپیوتری برسیم، آثاری مثل شرکت هیولاها، عصر یخبندان و شگفتانگیزها و البته داستان اسباببازی از پیکسار، از نظر زیباییهای تصویری و جذابیتهای هیچچیزی برای تماشاگر کم نمیگذارند و البته داستانهای به غایت جذابی را هم برای ما تعریف میکنند. از طرف دیگر، انیمههای کلاسیک ژاپنی هنرمندی مثل هایائو میازاکی، با آن فانتزیهای مثالزدنیشان هم طرفداران کوچک و بزرگ زیادی را به خود جلب کردهاند. در کنار اینها هم آثار متفاوت و لذتبخشی مثل Corpse Bride، یا Coraline و… هم تحسین تماشاگر را برمیانگیزند. اما جدای از همهی این آثار، به نظر میرسد تعریف دیگری برای انیمیشن در حال شکل گرفتن است. انیمیشنهای سیاه، یا بهتر بگویم “تراژیک” آثاری نیستند که زیاد با روبرو شویم. پرداختن به جنبههای واقعی زندگی با همهی تیرگی و تاریکیهایی که از آن سراغ داریم، چیزی نبوده که در کارتونها به آن پرداخته شده باشد. بخش عمدهای از کارتونهای فعلی را آنهایی تشکیل میدهند که شخصیتهایی غیرانسانی، چهرههایی از خود به نمایش میگذارند که در قالبی غیر از کارتون امکانپذیر نیست. Wall-E نمونهی بارز این نوع انیمیشنها در سالیان اخیر است. رباتی که انسانی فکر میکند، مثل آدمها دل میسوزاند،و البته مثل آنها عاشق میشود. در موارد واقعیتر، آدمهایی را میبینیم که از نظر بدنی و یا فکری، نسبت به دیگران برتری دارند، و همین تمایز، به نقطهی پیشبرد داستان تبدیل میشود. گاهی هم ایدههای سورئالی را که فیلمساز در ذهنش دارد، هرچقدر هم نزدیک به زندگی واقعی باشند، راهی به جز انیمیشن را برای به تصویر کشیدنشان، پیدا نمیکند. قلعهی متحرک هاول، و چندتا از ایپزودهای انیماتریکس را میشود در این دسته از آثار قرار داد. اما…
وقتی همهی این ویژگیهایی را که یک کارتون به خاطر آن، کارتون شده از آن بگیریم، نتیجه، فیلمی میشود که فقط از فیلم شدن، بازیگرانی واقعی را کم دارد. ماری و مکس، چنین انیمیشنیست. یا بهتر بگویم: چنین فیلمی! روایت یک زندگی واقعی، با آدمهایی که انگار همین کنار گوشمان زندگی میکنند، با همان اتفاقاتی که در روند یک زندگی واقعی انتظار داریم، با آدمهایی که دوستشان داریم، با مرگشان و با ترکشان…، با قهر و آشتیشان، با خوبیها و کاستیهایشان، با صعود و سقوطشان. و خیلی چیزهای دیگر. ماری و مکس، فیلم خیلی تاریکی است. شاید جاهاییش هم آدم را بخنداند، اما در بیشتر زمان آن، شما را میرنجاند. فرصت هم نمیدهد که برای لحظهای هم که شده، تماشای فیلم را متوقف کنید. چون اصولاً فیلمی وجود ندارد؛ از لحظهای که پای تماشای آن مینشینید، جزئی از آن میشوید و بیرحمانه مجبور به تماشای اتفاقاتی میشوید که یکی پس از دیگری، زندگی کاراکترها را درهم مینوردد و آنها را به آدمی تبدیل میکند که با قبل کاملاً متفاوت است. مرگ، خودکشی، الکل و افسردگی از المانهای اصلی این فیلم هم هستند که به نسبت زمان یک ساعت و نیمی فیلم، زیاد تکرار میشوند. با توجه به این مضامین، و چند موضوع دیگر، Mary & Max عملاً فیلمی نیست که بتوانید برای کودکان و نوجوانان زیر 15 سال به نمایش بگذارید.
آدام الیوت، نویسنده و کارگردان فیلم، صحنههای نیویورک را مناسب با حال و هوای مکس، بصورت سیاه و سفید (و خاکستری) و سکانسهای ماری را متناسب با علاقهی او به رنگ قهوهای، با Sepia به نمایش گذاشته است. البته در معدود جاهایی، از رنگهای دیگر هم استفاده شده. مثلاً هدایایی که ماری با پست برای مکس میفرستد، رنگیترین چیزهای زندگی بیرنگ مکس هستند و همینطور رژ لب همهی کاراکترهای زن فیلم، بعلاوهی نمد یهودی روی سر مکس قرمزند. در بیشتر زمان فیلم راوی حضور دارد و دیالوگهای فیلم هم بعضاً بهیادماندنی هستند.
آرزوم اینه که بتونم مسئول قسمت پخش شکلات [تو بهشت] باشم، ولی خوب میدونم که امکانش وجود نداره، چون آدم بیدینی هستم!
Mary and Max فیلم افتتاحیهی فستیوال فیلم Sundance در سال 2009 بود و با تحسین بسیاری از منتقدان روبرو شد. این فیلم که محصول 2009 کشور استرالیاست، توانست در زمان اکران، با فروش بیش از یک میلیون دلار در استرالیا،به پرفروشترین فیلم تاریخ این کشور تبدیل شود. ظاهر فیلم، برای طرفداران استاپموشنی مثل والاس و گرومیت، کاملاً آشناست. اما هیچ شباهت دیگری نمیتوانید بین این دو فیلم پیدا کنید. فیلیپ سیمور هافمن، تونی کولت و اریک بانا، همراه با بتانی ویدمور، صداپیشگی کاراکترهای فیلم را برعهده گرفتهاند. خیلیها انتظار داشتند که این اثر، به راحتی اسکار بهترین انیمیشن 2009 را بدست بیاورد، اما در کمال شگفتی، حتی در میان نامزدهای دریافت جایزه هم انتخاب نشد.
ماری و مکس، فیلمیست که تمام قواعد سینمای انیمیشن را زیر پا میگذارد و از معدود کارتونهایی با حال و هوای مشابه – مثل پرسپولیس و والتز با بشیر – یک سر و گردن بالاتر میرود. از کلیشهها دوری میکند و برعکس، در تنها سکانس کلیشهای فیلم، جایی که انتظار ندارید غافلگیر شوید، به دراماتیکترین شکل ممکن، شما را به زانو درمیآورد. شاید کسی فکرش را هم نکند که چند آدمک خمیری، بتوانند اشک آدم را دربیاورند…ولی خوب، قطعاً اشتباه فکر میکند!
کافهتوهم را از فید دنبال کنید
دیدمش جالبه
من هم دیدمش، واقعا تلخ بود….تا مرز گریه پیش رفتم….تو نمایش تنهایی آدما واقعا موفق بود
آقا من مشتری پر و پا قرص نوشته های شما هستم ولی کلاً اهل کامنت گذاشتن نیستم ولی اینو بدون همه مطالبت رو 100 درصد می خونم و به همه هم توصیه می کنم و اگر لایک داشت همیشه برات لایک می زدم. می تونی منو همیشه جز یکی از دنبال کننده هات قرار بدی.
ضمناً من هم سوئد هستم البته یک سال قبل از شما اومدم. اون زمانی که اگهی همکاری زدی دلم می خواست باهات کار کنم اما متاسفانه مشغله تز و درس نمی ذاره
مخلصیم
موفق باشی
آقای آرتیست!
ممنون از لطفت و خوشحالم که مطالب اینجا مورداستفاده ت قرار گرفته
امیدوارم که با تزت موفق باشی. کمکی بود، ما در خدمتیم 🙂
در مورد نوشتن برای کافه بصورت مهمان هم اگر دوست داشتی و وقت داشتی،ه همچنان استقبال میکنیم
بله اشک منم در آورد
و چقدر این انیمیشن رو دوست دارم
ممنون از بررسی قشنگتون
مرسی از کامنتتون
محشر بود. خصوصا شخصيت max . خيلي انيميشن عميقي بود. و گمان مي كنم فقط هم بايد با زبان اصلي ديد نه دوبله فارسي چون خيلي تاثير گذارتره. ممنون از توضيحات جانبي.
sometimes perfect strangers make the best friends
جمله جالبی بود.
نقد جالبی بود ، حتماً می بینمش.
دوست عزیزمطلبت خوب بود فقط ای کاش یکم توی انتخاب تیترت دقت میکردی…
تلخترین انیمیشن سینما میتواند نظر شخصی تو باشد، ولی وقتی تیترش میکنی یعنی حداقل در مقابل انیمشینهای جهان به عنوان یک منتقد سینمایی ایستادی.
گمان نمیکنم نظر شخصی فرد این طوری بتواند تیتر مطلب شود؛ شاید در مصاحبه انفرادی چرا…
چرا؟ خب مثلاً تلخترین انیمشینی «که من» دیدم Grave of Flies هستش…
مراجعی هم به صفحهی انیمیشن شماره دوم سری جدید مجلهی نافه داشته باشی بد نیست…
موفق باشی.
مرسی از نظر مفیدتون.
باید اعتراف کنم که درست میگین. مساله اینجاست که موقع انتخاب تیتر، به همین موضوع فکر کرده بودم، ولی خیلی سریع از کنارش رد شدم چرا که تغییر این تیتر به چیزی مثل «یکی از تلخ ترین انیمیشن های تاریخ سینما،» از نظر روزنامه نگاری، تا حد زیادی از جذابیت اولیه مطلب که باعث میشه خواننده به خوندنش روی بیاره کم میکرد. تیترهای مشابه که هر دو جنبه توش رعایت شده باشه هم به ذهنم نرسید.
کارتونی که اسم بردید رو شخصاً ندیدم ولی در جریان موضوع و تمش هستم.
ممنون از معرفی مجله
به نظر من اصلا تلخ نبود…
خیلی طبیعی بود… چرا که زندگی آدمها مثل داستان عامه پسند نیست !
باهاتون موافقم که فوق العاده بود!
سلام
من این انیمیشن زیبا رو دوبار دیدم و هر دوبار آخرش اشکم دراومد
یکی از بهترین و غمناک ترین انیمیشن هاست ,
به خاطر نقد خوبتون ممنون
هیچگاه اینقدر عاشق یه فیلم نشده بودم… همیشه اشکمو در میاره و به دل میشینه…
به نظرم واقعا قشنگ بود